کودک

ساخت وبلاگ
چون نامه رسید سجده ای کن شمس تبریز درفشان را 131 من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری دلربایی جان فزایی بس لطیف و خوش لقا کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا ساقیان سیمبر را جام زرین ها به کف رویشان چون ماه تابان پیش آن سلطان ما روی های زعفران را از جمالش تاب ها چشم های محرمان را از غبارش توتیا از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود وز هوای وصل او در چرخ دایم شد سما در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا مطرب آن جا پرده ها بر هم زند خود نور او کی گذارد در دو عالم پرده ای را در هوا جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود محو گشت آن جا خیال جمله شان و شد هبا لیک اندر محو هستیشان یکی صد گشته بود هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت ذره ها اندر هوایش از وفا و از صفا بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم هر زمان زنار می ببریدم از جور و جفا گفتم ای مه توبه کردم توبه ها را رد مکن گفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه را صادق آمد گفت او وز ماه دور افتاده ام چون حجاج گمشده اندر مغیلان فنا نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا 132 در میان پرده خون عشق را گلزارها عاشقان را با جمال عشق بی چون کارها عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد عشق دیده زان سوی بازار او بازارها ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق ترک منبرها بگفته برشده بر دارها عاشقان دردکش را در درونه ذوق ها عاقلان تیره دل را در درون انکارها عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن تا ببینی در درون خویشتن گلزارها شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها 133 غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت زان همی بینی درآویزان دو صد حلاج را گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی بنده احبار بخارا خواجه نساج را بلمه ای هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج را همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه آنک تلقین می کند شطرنج مر لجلاج را ای که میرخوان به غراقان روحانی شدی بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج را عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل عشق دایم می کند این غارت و تاراج را بس کن ایرا بلبل عشقش نواها می زند پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را 134
کودک...
ما را در سایت کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali irsalamat18246 بازدید : 288 تاريخ : دوشنبه 30 ارديبهشت 1392 ساعت: 15:13